بی ثباتی. حالت و کیفیت بی قرار. ناپایداری. (از ناظم الاطباء). مقابل ثبات و سکون، سخت بسیار. (یادداشت بخط مؤلف). فراوان. بی شمار. (یادداشت مؤلف). بی مر. بی اندازه: بتو بخشم این بی کران گنجها که آورده ام گرد با رنجها. دقیقی. به بیچارگی باژ و ساو گران پذیرفت با هدیۀ بی کران. فردوسی. سپه کش چو رستم سپه بی کران بسی نامداران و جنگاوران. فردوسی. سپاهی در آن شهر بد بی کران دلیران رومی و گندآوران. فردوسی. چو لشکر بود اندک و یار بخت به از بی کران لشکر و کار سخت. اسدی. یکی نامه با این همه خواسته در او پوزش بی کران خواسته. اسدی. فلک چاکر مکنت بی کرانش خرد بندۀ خاطر هوشیارش. ناصرخسرو. پیمبر شبانی بدو داد از امت به أمر خدا این رمۀ بی کران را. ناصرخسرو. و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. (مجمل التواریخ والقصص). چو انبوه شد لشکر بی کران عدد خواست از نام نام آوران. نظامی. هر امیری داشت خیل بی کران تیغها را برکشیدند آن زمان. مولوی. .... چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بی کران داشت. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بی کران داری. (گلستان). دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده... جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. (گلستان). شب تنهائیم در قصد جان بود خیالش لطفهای بی کران کرد. حافظ. ، لایتناهی ̍. نامتناهی: چونکه ذات تو بی کران باشد کس چه گوید ترا که آن باشد. اوحدی. ، بی کنار. (آنندراج). بی کناره. بی ساحل. وسیع و بسیار فراخ. بی حد و حساب: یکی چشمۀ بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی. فردوسی. هنوز بازنگشتم ز بی کران دریا که برگرفت ز من سایه تندبار غمام. فرخی. هر تخته ای از او چو سپهراست بی کران هر دسته ای ازو چو بهشت است بی کنار. فرخی. این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد وان کند عهده بملکی بی کران و بی شمار. منوچهری. ز یکی چراغ آتش افروختن توان بیشۀ بی کران سوختن. اسدی. قدرت زبرای کار تو ساخت این قبۀ نغز بی کران را. خاقانی. با لطف تو در میان نهاده ست خاقانی امید بی کران را. خاقانی. وانکو بگوشه ای ز میانه کرانه کرد هم گوشۀ دلش ستم بی کران کشد. خاقانی. اگر چه جرم او کوه گرانست ترا دریای رحمت بی کرانست. نظامی. بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق. حافظ. و رجوع به کران شود
بی ثباتی. حالت و کیفیت بی قرار. ناپایداری. (از ناظم الاطباء). مقابل ثبات و سکون، سخت بسیار. (یادداشت بخط مؤلف). فراوان. بی شمار. (یادداشت مؤلف). بی مر. بی اندازه: بتو بخشم این بی کران گنجها که آورده ام گرد با رنجها. دقیقی. به بیچارگی باژ و ساو گران پذیرفت با هدیۀ بی کران. فردوسی. سپه کش چو رستم سپه بی کران بسی نامداران و جنگاوران. فردوسی. سپاهی در آن شهر بد بی کران دلیران رومی و گندآوران. فردوسی. چو لشکر بود اندک و یار بخت به از بی کران لشکر و کار سخت. اسدی. یکی نامه با این همه خواسته در او پوزش بی کران خواسته. اسدی. فلک چاکر مکنت بی کرانش خرد بندۀ خاطر هوشیارش. ناصرخسرو. پیمبر شبانی بدو داد از امت به أمر خدا این رمۀ بی کران را. ناصرخسرو. و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. (مجمل التواریخ والقصص). چو انبوه شد لشکر بی کران عدد خواست از نام نام آوران. نظامی. هر امیری داشت خیل بی کران تیغها را برکشیدند آن زمان. مولوی. .... چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بی کران داشت. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بی کران داری. (گلستان). دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده... جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. (گلستان). شب تنهائیم در قصد جان بود خیالش لطفهای بی کران کرد. حافظ. ، لایتناهی ̍. نامتناهی: چونکه ذات تو بی کران باشد کس چه گوید ترا که آن باشد. اوحدی. ، بی کنار. (آنندراج). بی کناره. بی ساحل. وسیع و بسیار فراخ. بی حد و حساب: یکی چشمۀ بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی. فردوسی. هنوز بازنگشتم ز بی کران دریا که برگرفت ز من سایه تندبار غمام. فرخی. هر تخته ای از او چو سپهراست بی کران هر دسته ای ازو چو بهشت است بی کنار. فرخی. این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد وان کند عهده بملکی بی کران و بی شمار. منوچهری. ز یکی چراغ آتش افروختن توان بیشۀ بی کران سوختن. اسدی. قدرت زبرای کار تو ساخت این قبۀ نغز بی کران را. خاقانی. با لطف تو در میان نهاده ست خاقانی امید بی کران را. خاقانی. وانکو بگوشه ای ز میانه کرانه کرد هم گوشۀ دلش ستم بی کران کشد. خاقانی. اگر چه جرم او کوه گرانست ترا دریای رحمت بی کرانست. نظامی. بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق. حافظ. و رجوع به کران شود